من هر روز صبح از میدان رسالت سوار تاکسی شده و به حلی ده میروم. مردها، زنها، پیرمردها و پیرزنهای زیادی هستند که از باز شدن و گاهی هم وجود مدارس شکایت دارند. اما امروز به موردی عجیب برخورد کردم که نمیتوانم فکرم را از آن دور کنم.
صبح، در صف تاکسی ایستاده بودم که یک پیرمرد عینکی که هودی مشکی و شلوار جین آبیای به تن داشت، همینطور که داشت سخنرانی فوقالعادهاش در مورد «خراب شدن مدارس» را برای افراد داخل صف اجرا میکرد، به طور مستقیم دستش را به سوی من گرفت و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- «طرف خونهش دوقوز آباده، چرا باید پاسداران بره مدرسه؟ بشینید خونهتون دیگه!»
بعد از شنیدن این حرفش، خودم را یکی از صبورترین آدمهای دنیا یافتم و تا جایی که ممکن بود، خودم را کنترل کردم تا حرفی نزده و خدای نکرده حرکتی انجام ندهم که بعداً پشیمان شوم.
اما سوالی برایم پیش آمده؛ آن پیرمرد خودش نیز از رسالت به سمت پاسداران میرفت، در نتیجه با گذاشتن اسم «دوقوز آباد» روی رسالت، در واقع خانهی خودش را مورد تمسخر قرار داده بود! کجای این حرف با عقل جور در میآید؟
معمولاً قشر سالخورده جامعه، چون به قول خودشان چند پیراهن بیشتر پاره کردهاند، بیشتر میفهمند، صبورترند و عاقلانه تر رفتار میکنند. بالعکس، قشر نوجوان معمولاً خام تر بوده و بی صبرانه و بدون فکر قبلی تصمیم میگیرند.
اما اینطور که به نظر میرسد امروز، من و پیرمرد، هر دو از این قاعدهی کلی مستثنا بودیم!